مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

عیدانه (2)

  مرسانا والمان های ٩٢    از عروسک ها خیلی می ترسیدی  . نمیذاشتی ازت عکس بگیریم      قربون دختر با احساسم...داره گل  بو میکنه...  تا این حوضچه ها رو می بینی خیلی خوشحال میشی ومیخوای بری بهشون دست بزنی    بنده خدا این حاجی فیروز کلاه داشته کلاهش رو دزدیده بودن....   عاشق آبه دخملی     اینجا با رومینا جون وکیانا جون رفتیم بیرون ...   &nb...
13 آبان 1392

سفرنامه اردی بهشتی (روز سوم)

  عزیز مامان صبح روز سوم رفتیم کنار دریا تا شما بازی بکنی ولذت ببری به بابا مجید هم میگفتی که تو شن بازی کمکت کنه         چون یک کم هوا خنک بود ترسیدم بری تو آب سرما بخوری    عصر رفتیم شهر بازی... فقط چند تا از دستگاهاش رو شما میتونستی با توجه به سنت استفاده کنی     از این می ترسیدی   قربون اشکات بشم عاشق اون بابای گفتنتم   استخر توپ مخصوص ٣-٦ ساله ها بود ام...
13 آبان 1392

سفر نامه ازدی بهشتی (روز دوم)

  دوشنبه صبح بعد از صبحانه رفتیم کنار دریا ...هوا عالی بود نسیم خنکی می وزید ... وقتی  برای اولین بار دریا رو از نزدیک دیدی ذوق کردی  و به دریا اشاره میکردی     بعد  رفتیم بازار روز که برای ناهار ماهی تازه بخریم اونجا از بس شلوغ بود نمیخواستی راه بری ...تو بغل بودی   (بدون شرح)    ماهی پلو خیلی خیلی خوشمزه ای شد (جای همه دوستان خالی بود) ...     هیچ وقت مزه توت فرنگی های اونجا از یادم نمیره ...اما شما دوست نداشتی ...   عصرش هم رفتیم مراکز خرید کن...
13 آبان 1392

سفر نامه اردی بهشتی روز چهارم وروز آخر

  نازدونه مامان صبح روز چهارم بعد از خوردن صبحانه وجمع وجور کردن لوازم رفتیم کنار دریا ....هوا نسبتا گرم تر شده بود...شما اونجا مشغول شن بازی شدی...     دخترم خودش مستقل شده ونمیذاره دیگه کسی دستش رو بگیره   سوار قایق شدیم اما شما میترسیدی وگریه میکردی قربونت برم که سطل رو پر از شن کردی  تو عکس معلومه حسابی سطل سنگینه!! بعد از اون هم لوازم گذاشتیم تو ماشین وراهی شدیم به سمت گرگان ...ناهار هم رفتیم  رستوران حاج حسن نزدیک ساری...مخصوص شما قاشق وچنگال اورد که کلی ذوق کردی  ناهارت که سوپ بود خیلی خوب خوردی ...     ع...
13 آبان 1392

سفرنامه اردی بهشتی(روز اول)

سلام دختر ماهم میخوام از مسافرت به یاد موندنی که به شمال (بابلسر) از 22/2/92  تا 26/2/92 داشتیم برات بگم   قرار شد 22 اردی بهشت  ساعت 4 صبح حرکت کنیم به سمت شمال .... با مامانی وبابایی نزدیک پلیس راه قرار گذاشتیم تا دیروقت داشتم لوازم  سفرجمع میکردم برای شما هم یک چمدون جداگانه با کلی لباس و یک ساک هم مخصوص اسباب بازی هات از لگو گرفته تا عروسک وکارت های بِن بَن بُن برداشتم شب وقتی شامت رو نوش جان کردی خوابیدی اما ساعت 1 بیدار شدی و شروع به بازی کردی... تا کارهام رو راست وریس کردم ...بابا مجید هم لوازم رو گذاشت تو ماشین شد ساعت 2:30صبح ،حالا 4 قرار داشتیم تا خوابیدیم شد 3 ...
13 آبان 1392

یکساله شدنت مبارک نیروانا جون......

  تقدیم به نیروانای خوشگل خاله بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طرف من الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم به خاطر و جودت به افتخار بودن تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی با یه گریه ی ساده به دنیا بله گفتی ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس تو قلبا پر عشقه رو لبا پر خندس تا تو هستی و چشما...
13 آبان 1392

دومین محرم مرسانام

  خدا رو شکر امسال هم تونستیم با  کمک و زحمت های فراوان مامان جون، بابا جون وعمه های مهربون مرسانا شب تاسوعا نذری بدیم ..... روز پنجشنبه بابا مجید همه ی مواد لازم برای پختن خورش قیمه خرید و شب با کمک مامان جون گوشت ها رو اماده کردن وقرار شد صبح ساعت 9 بریم برای پختن نذری وقتی صبح رفتیم دیدیم مامان جون زحمت کشیدن و همه ی کارهای خورش قیمه رو کردن وخورش رو گاز بود شب هم با کمک همه غذاها رو بسته بندی کردیم تا فرداش توی خیریه پخش بشه بین نیازمندها از همین جا برای بابا مجید ،مامان جون،بابا جون وعمه ها سلامتی وتندرستی خواهانم.....ان شاالله اجرشون با امام حسین(ع) حالا بریم سراغ عکسها...
13 آبان 1392

خاطره بازی (قسمت اول)

تصمیم گرفتم از این بعد پست هایی با نام خاطره بازی بذارم تا مرسانا گلی بدونه مامان مهسا وبابا مجید چه خاطراتی از عالم کودکیشون دارن   اولین روز دبستان بازگرد کودکی ها شاد و خندان باز گرد باز گرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسب های چوبکی کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود کاش می شد باز کوچک می شدیم لا اقل یک روز کودک می شدیم     کارتون پسر شچاع   پت پستچی هاکل بری فین   خاله ریزه وقاشق سحر امیز   دهکده حیوانات      ...
13 آبان 1392

خاطره بازی (قسمت 2)

   خمیر بازی     برنامه دیدنی ها که همیشه جمعه ها میذاشت         وایییییییی یه زمانی سریال زی زی گولو پخش میشد که بعدش این بستی شکل زی زی گولو اومد تو بازار   قالب های آلاسکا که توش شربت یا نوشابه میریختیم میذاشتیم تو فریزر یخ می بست ونوش جان میکردیم      علاالدین که چقدر میچسبید وقتی سردمون بود کنارش بشینیم وگرم بشیم    کتاب  فارسی سال اول دبستان     کتابی که عید نوروز می دادن تا کاملش کنیم ....من که همیشه اخرین روز تکمیلش  میکردم   پاک ک...
13 آبان 1392